امير حسينامير حسين، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

پسر خوشكل و مو طلايي من

احساس پدر و مادر شدن

سلام امیر حسین عزیزم حدود ١٢ روز از تولدت میگذره .من و مامانت تو حس و حال اولیه تولدت هستیم .....   همیشه فکر میکردم پدر شدن کاری آسون و راحتیه ولی اصلا اینجوری نیست.هزار بار شکر خدا کردم که فرزندی سالم بهم بده . قبل تولدت نماز شکر بجا اوردم که خدا این فرصت رو بهم داده که پدر شدن رو تجربه کنم .همیشه به پدر مادرم احترام میذاشتم و میذارم ولی هیچ وقت نتونستم درکشون کنم که چرا این قدر نسبت به تربیت ما حساس بودن الان دارم میفهمم الان که خودم پدر شدم .حالا رنجها و سختی هایی که مادرم تو اون روزها و شبها کشیده و بیداریهایی که فقط به خاطره یه گریه تحمل میکردند چقدر صبور و استوار بودند خدا حفظشان کنه .حالا من و مادرت...
4 بهمن 1390

خوشحال بابابزرگ و مامان بزرگ

    سلام پسرم .پسر عزيزم  امير حسين جانم.اين روزها واقعا حالم خوبه خيلي خوشحالم مادرتم خيلي خوشحاله خدا خيلي مارو دوست داره كه تورو به ما بخشيد .بابا بزرگ و مامان بزرگ اونقدر خوشحال شدند كه يك لحظه خنده از لبشون نمي افته .....       خدا خيلي بزرگه خيلي زياد كه انسانهاشو تنها نميذاره .خدا براي انسانهاي بزرگ ، بزرگتر و با عظمت تر به نظر ميرسه.نمونه اين آدمها ،بابا بزرگ و مامان بزرگ هستن كه هميشه شكر خدا رو ميگن و با تولدت ديگه اين ثابت شد كه خدا به اونا بيشتر توجه داره .بعد فوت عمو علي او ضاع خانواده خيلي خوب نبود همه غمگين و دلگير بودن.چون عمو علي خيلي مهربون و خوب بود.يادم مياد كه روزهاي آخر...
4 بهمن 1390

يرقان خوشايند

     سلام عزيزم. 2 روز و نصفي تو بيمارستان بودي كه روز سوم مرخص شدي.رفتيم خونه مامان شهين . داستان يرقان تو و منجر شدن به ازدواج دايي مهدي خيلي باحاله .يه روز صبح  مامان جون شهين متوجه شد كه تو اصلا ميلي به شير نداري خوب نمي تونستي شير مامانت رو نوش جان كني اين شد كه بردنت بيمارستان امام علي منم توراه خونه بودم كه بهم اطلاع دادن .آخه يرقان (زردي)تو تمام بدنت شديد شده بود  به 12 رسيد.خلاصه من رسيدم اونا داشتن پذيرش ميگرفتن كه ببرنت تو بخش نوزادان بستريت كنن  كه من كمي مخالفت كردم تو سالن بخش نوزادان ايستاده بوديم يه پرستار كهنه كار و باتجربه به محض ديدنت گفت اين بچه از نخوردن شير اينجور شده شير خشك...
4 بهمن 1390

اولين روز تولد

         حدود ساعت0700 مورخ 12/11/1389 بود كه من و مامانت و هر دوتا مامانجون رفتيم بيمارستان امام علي(ع).   پس از آزمايشهاي اوليه و ثبت نوبت مامانت رو بردن اتاق عمل .خيلي دلم شور ميزد دائما در حال ذكر بودم.توي راهروي بيمارستان قدم ميزدم گاهي به ديوار تكيه ميدادم اميدم فقط به خدابود كه در باز بشه و خبر تولدت رو بشنوم و مامانت رو تو اون حالت، سالم و سلامت ببينم . همه بودن عمو احمد ،عمو مهدی ،زن عمو خدیجه ،بابا جون ، و عمه ها .كه ساعت 1200ظهر بود ديدم پرستار منو صدا ميزنه باعجله رفتم كه تورو توي يك تخت كوچولو گذاشتن به سرعت ميبرن اتاق نوزادان .مادر جون تبرك و مامان شهين دنبال پرستار ...
4 بهمن 1390

دهمين روز

  سلام عزیزم. طبق رسمی که از قدیم بود زنی که زایمان میکنه تا ده روز خونه مادرش میمونه و روز دهم به همراه نوزاد غسل انجام میده ....   برای تو هم همین اتفاق افتادکه بعدش خانواده من و خانواده مامانت ناهار خونه مادر جون شهین مهمونی گرفتیم .طول این ده روز مامان جون شهین و مامان جون تبرک حسابی مشغول و درگیر بودن .دائما حواسشون به تو و رسیدگی به کارهای مادرت بودن. واقعا خیلی خسته شدن .شبها مشکلات دو برابر بود گاهی تا نیمه های شب یا بعد اون برای خوابوندنت بیدار بودن منم که یک شب بودم واقعا شرمندشون میشدم روزهای سختی بود ولی عشق به تو و مواظبت از تو به همه انرژی میداد.روزهای خوبی بود همه خوشحال بودیم این مدت به خاطره یر...
4 بهمن 1390

خدا مارو خیلی دوست داره

سلام.تمام عمر به این فکر کردم چرا خدا منو آفریده و فرصتی برای زندگی در اختیارم گذاشته که بهترین بهره رو از زندگیم ببرم .زندگیم از زمانی شروع شده که پیمان وفاداری رو با مامانت بستم و بهش قول دادم که تکیه گاه محکمی برای تحقق آرزوهایش باشم و تا میتوانم خوشبختش کنم.و حالا مامانت این احساس نسبی رو با من تجربه میکنه و من خوشحالم و به خودم میبالم ....     در مقابل مهربانیش ، صبوریش ، تمامی حرفهای زیباش تنها قلب عاشقم میتونه تعادل ترازوی زندگیمون رو حفظ کنه.خیلی از اعتقاداتم رو که برایم در حد شبهه بود الان تبدیل به ایمان  شده و این در کنار عزیز ترین انسان زندگیم صورت گرفت.و جمله زیبا همیشه زمز...
30 دی 1390